⠀

⠀

245. مناره عید

«بسم الله الرحمن الرحیم»
- الو... الو...صدا می‏‎آید؟!کجا بیایم... آهان... خب، باشه، ممنون.
خسته، بهتر است بگویم جنازه. دیگر رمقی برایم باقی نمانده که بخواهم به چادر برسم. نزدیک شش ساعت پیاده‏روی بدون برنامه‌ریزی، مجالی باقی‌نمی گارد. تا ورودی مشعر خوب بود، همه می‏رفتند، سریع و آرام، کند و تند، راه باز و عریض بود؛ اما از وقتی تابلوی «بدایه المزدلفه» را دیدم، اوضاع تغییر کرد. یعنی خداوندا روز قیامت هم اینقدر شلوغ است؟!
در اعمال آمده‌است: وقوف در مشعر، از ابتدای طلوع‌فجر است تا طلوع‌آفتاب.
برادر من!  

 (از باب انما المومنون اخوه می‏گویم. وگرنه با این جنابانی که از سرزمین آفریقا آمده‏اند، بجز حضرت آدم (علیه‌السلام)، فکر نکنم جد مشترکی داشته باشیم.) به اینجا می‏گویند طریق المشاه! شما که عربی‏تان بهتر است. ننوشته که جای خواب! نخیر.

فقط فرض‎کنید یک بزرگراه با هشت باند که جمعیتی با کمی متراکم به‎صورت روان، در آن در حال حرکت‎اند. جمعیتی که نه سرش معلوم است و نه انتهایش.
دفعتاً آن 8 باند، تبدیل به یک‌باند شود. تصور کنید، همین تصور کافی است که یکبار بتوانید در همین دنیا تمثّل فشار قبر را حس کنید. اصلاً جای نفس کشیدن نبود، چه برسد به تکان خوردن. حقیقاً اینجا همان آیه «انما المومنون اخوه» مصداق پیدا می‏کند؛ که اگر نبود پس چگونه این همه زن ومرد به هم می‎چسبند و عین خیالشان هم نیست. از آن وقت به بعد، دیگر هر جا می‏رسم که کمی شلوغ است، ـ بهتر است بگویم خلوت نیست ـ و صدای همه درآمده که «وای مُردم از گرما، برو آنطرف تر، خفه شدم» نه تنها خفه نمی‎شوم، بلکه خدا را شاکرم که شلوغ نیست. شلوغ اگر ابتدای مشعر باشد، اینجا خلوت است، خیلی خلوت.
*
حالا بعد از کلی گشتن، فهمیده‏ام راه را اشتباه آمدم. پاهایم ذق ذق می‏کند. از «بدایه المنی» کفش‏هایم را درآورده‏ام. پایم را ‏زده بود. بنده‎خدا، مامان. خیلی التماس کردند که بپوشمش. قبول نکردم. از اول هم بحثمان شد سر پوشیدن کفش یا صندل. اصرار مامان بود که کفش بپوشم. اگر مامان نبود، سنگ صبوری نداشتم که بخواهم سرش غر بزنم. به چادر که می‎رسم، می‏بینم ای دل غافل، اینقدر همه زیراندازها را باز، باز انداختند که دیگر جایی برای خوابیدن هم ندارم.
*
از اول قرار کاروان این بود که از عرفات تا منی پیاده ببرند. از ایران هم کلی سفارش کردند که مبادا با اتوبوس بروید. جز دود چیزی نصیبتان نمی‏شود. غروب عرفات که می‎شود، بعد از نماز مغرب، - حاج آقا قدسیان می‎گوید: «هیچ‎کس پیاده نمی‎رود؛ حتی خودم.همه با اتوبوس.!»
- حاج آقا، قول! قرار؟!
- آقایون صبح پیاده آمده‏اند، خسته‏اند.
- به همین سادگی؟!
معمولاً کاروان‏ها، یک جوری می‏آیند که روز هشتم ذی الحجه(ترویه) عرفات باشند، اما امسال بارانی گرفت که همه جا راخیس کرد، خیس که دقیقه اولش بود؛ عرفات سیل آمد. به همین‌دلیل، حرکت از  بعد از نماز مغرب و عشاء به 2 نیمه‌شب رسید تا چادرها آماده شوند. نتیجه‏اش برخورد با ترافیک مسیرِ عرفات بود. بعد از نماز صبح که بین راه خواندیم، آقایان بقیه راه را پیاده‌آمدند؛ هر چند بخاطر شلوغی مسیر، در عرفات، همه با هم رسیدیم.
کم کم داغ کردم. می‌دانستم مُحرِم، نباید جدل کند. جدل نکردم اما ناراحت شدم؛ بعد از اینکه شنیدم خود روحانی کاروان و یکسری دیگر پیاده، به سمت عرفات راه افتادند. شما قضاوت کنید، نمی‏شود دروغ؟!
بالاخره بعد از 2 ساعت کلنجار رفتن، 2 نفر دیگر به هوای ما راه افتادند. 4 تا خانم به طرف منی راه‌افتادیم.
*
منی ـ روز دهم ـ ساعت؟
« بلندشو! نمازت قضا میشه‌ها. خیلی وقته اذانو گفتن» صدای زهرا، هم اتاقیم است. اینجا، من؟! بعد از کلی فکر کردن یادم آمد که دیشب همان جا روی زیرانداز زهرا خوابم برده‌است. از شدت خستگی. نگاه می‏کنم می‏بینم هوا هنوز تاریک است. مدتی طول می‏کشد که بتوانم تکان بخورم. زهرا که از بیدارشدنم مطمئن می‏شود، می‏خوابد. تازه وضو گرفته‌ام که صدای اذان بلند می‏شود... بعد از چند دقیقه، که هوش و حواسم سر جاش می‌آید، می‏فهمم که اذان قبلی، برای نماز شب بود نه صبح. و تازه دارند اذان صبح می گویند؛ « زهرا جان! بلند شو نماز... تازه اذان گفتند.»
«بی‏انصاف‏ها فکر نکردند یه کمی جا برام بذارن.» چاره‏ای نیست. تنها جای باقیمانده، جلوی در چادر است. کفش‏ها را کنار می‏زنم که بخوابم. تازه چشمانم گرم شده که صدای مامان می‏آید:« چرا زیر پای من خوابیدی!»
اصرار فایده‏ای ندارد. دیگر از خستگی گریه‏ام می‏گیرد.
- خب کجا بخوابم! مادر من!
مادرم از بچگی، هر وقت زیر پایش می‎خوابیدیم، می‎چرخیدند وبرعکس می‏شد. (هر کاری کردم، این بند را ننویسم، دیدم قضیه مجهول می‎ماند. مادرم نه صرفاً بخاطر احترام به شخص، چون هر چه باشد احترام والدین خصوصا مادر اولی است؛ بلکه بدلیل رابطه نسبی بچه‏هایش با پیغمبرخدا، هیچ وقت پایش را به طرف فرزندانش دراز نمی‏کند.) اصرار بی‏فایده ‏است. حتی قانون خدا هم تبصره دارد! می‏روم وسط چادر زیر پای بقیه می‏خوابم.
فکر می‏کنم ساعت حدود 30/8 است که دوباره منگ خواب بلند می‏شوم. می خواهند سفره صبحانه را وسط چادر بیندازند. صدای معاون کاروان می‏آید که می‎پرسد آن چهار حاج‏خانمی که دیشب خودشان آمدند، سنگ زده‏اند یا نه. خوب شد دیشب قبل از آمدن به چادر، سنگ‏هایمان را زدیم. اصلش این است که باید روز زده‌شود. اما برای خانم‏‏ها استثناء شده که می‏توانند شب هم بزنند. همان بهتر که از تبصره خدا استفاده کردیم، وگرنه رمقی نداشتم که بخواهم امروز سنگ بزنم.


عید قربان

امروز در عربستان، عید قربان است. بساط تبریک عید، دیده‎‏بوسی و پخش شکلات به راه است. دیگر کاری ندارم، باید صبر کنم که خبر ذبح گوسفندها را بدهند، و بعد تقصیر کنم. سابقا قربانگاه در منا بود. اما چون گوشت‏ها حیف و میل می‏شد، یک قربانگاه با سردخانه و ... خارج منا ساخته‎شد. حالا همه نیابت داده‏اند که از طرفشان گوسفندشان را بکشند. یکی از همسفران، قصاب است. توی هواپیما می‏گفت: «ساطورم لای حوله احرام، در چمدان است. خودم می‏خواهم گوسفندم را بکشم.» با همسرش آمده‌است. نمی‏دانم آخر سر، گوسفندش را خودش کشت یا نه!
باز هم خوابم گرفته است، اینجا هر چقدر هم که بخوابی، باز هم کمبود خواب داری. دیشب که همه از خستگی، بیهوش شده بودم؛ یکی از همسفری‏ها با چشمان بسته، نماز شب عیدش را هم خواند؛ اللهم ارزقنا. مامان می‏رود غسل کند و بعد به مسجد خیف برود. شب...اشتباه شد. روز بخیر
*
«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
صدای مکبر بلند می‎شود.
چرا همه رو به من نشستند؟ نه! مثل اینکه بنده جلوی همه خوابیده‎ام. ساعت نزدیک 2 است. خبر می‏آورند که غیر از سه، چهار نفر، بقیه می‏توانند تقصیر کنند. یعنی، تمام شد. باید از احرام خارج شوم؟! به همین زودی؟ صبر می‏کنم مامان هم بیایند، بعد. همه به هم حاجی شدن را تبریک می‎گویند، یعنی خدایا می‏توانم حاجی هم بمانم؟
میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف می‎روم که غسل کنم. همسفری‏ها می‎گویند حمام‏های آنجا تمیزتر است. کسی دلش نمی‎آید لباس سفید احرام را کنار بگذارد؛ غسل می‏کنم و دوباره سفید می‏پوشم. برمی گردم که وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم که با صحنه جدیدی روبرو می‎شوم.
آقایان دارند سر می تراشند. پر مو و خون و... .
جای ماندن نیست، جای پای خالی روی زمین نمی‎شود پیدا کرد. وسایلم را برمی‏دارم و به مسجدالخیف می‎روم. نمی دانم اینجا مسجد است یا خوابگاه عمومی! همه بساط برای ماندن پهن کرده‎اند. شبیه اعتکاف. بند رخت‎هایشان را هم به ستون‎های مسجد بسته‎اند. مسجدی است که اینقدر درباره‏اش سفارش شده‏است که...  هر چند باز هم برای خانم‏ها می‏شود: رجاءً، قسمتِ اصلیِ مسجدِ قدیم، مثل همیشه مردانه است. روایت کرده‏اند: مستحب است خواندن 100 رکعت نماز؛ کی گفت صد رکعت را یک‌جا باید خواند؟ حاج خانم! گفتند صدرکعت کلا بخوان؛ 3 روز اینجاییم. یکی از همسفری ها یک ضرب، صد رکعت نماز را می‎خواند و حالش بد می‎شود و به چادر برمی‎گردد.
مفاتیح را باز می‏کنم. اعمال روز عید قربان:«...ششم: خواندن تکبیرات است برای کسی که درمنی باشد عقیب پانزده نماز که اولش نماز ظهر روز عید است و آخرش نماز صبح روز سیزدهم...» مثل هر سال می‏خواهم رد شوم که... ؟! همیشه وقتی این بند را می‏خواندم، عبور می‏کردم؛ من که در منا نیستم؛ من کجا منا کجا؟! پولم کجا بود که بروم منی، حالا شاید وقتی چهل ـ پنجاه ساله شدم بتوانم بروم. «برو خدا را شکر کن که حداقل یکبار عمره رفتی و خانه خدا را ندیده این دنیا را ترک نکردی.» این احساس چهارسال پیشم بود که برای اولین بار عمره، آن هم از نوع دانشجویی مشرف‌شدم؛ که خدا پدر جد کسانی را که این عمره را گذاشته‏اند، بیامرزد؛ وگرنه در این عصر گرانی و تورم و ...کی پول داشتم که 500، 600 تومان1 حداقل بدهم و عمره بروم. تمتع که هیچ.
اما... حالا، خدایا یعنی این دعا مال منم هست؟ می‏شود من هم انجام بدهم؟ اینجا همان منا است؟ بلورهای اشک، بی‌اجازه صورتم را خیس می‌کنند. شاید دیگر تا آخر این عمر که معلوم نیست همین فردا تمام شود یا یک قرن بعد، دیگر پایم هم به منا نرسد! خدایا، در منا بودنم، به رؤیا و خواب بیشتر شبیه است تا حقیقت و واقعیت. کی باور می‏کند؟ خودم، نه!
 نمازهایم تمام می‏شود. دفترم را باز می‏کنم و دعا می‏کنم برای همه کسانی که التماس دعا گفته‏اند.

گوشی‌‏ام زنگ می‏‌خورد. دوستم است. حاجی شدنم را تبریک می‌گوید. می‏گویم دعا کن حاجی بمانم.
صدای اذان نماز مغرب، بلند می‏شود... .
یعنی حاجی می‌مانم؟

پ.ن:
1- این یادداشت ، سال 89، یعنی یکسال بعد از تمتع‌ام به چاپ رسید در یک ماهنامه سازمانی. پس فیمت‌ها به نسبت 11 سال پیش است.

2- این وسط چند روز را ننوشتم. هر وقت نوشته‎شد، شماره مناره‎ها مرتب می‎کنم.

3- یادی کنم از شهدای فاجعه منا خصوصاً استاد عزیزم شهید دکتر قربان‎نیا و یکی از آشنایان شهید حاج عمار میرانصاری