«بسم الله الرحمن الرحیم»
- الو... الو...صدا میآید؟!کجا بیایم... آهان... خب، باشه، ممنون.
خسته، بهتر است بگویم جنازه. دیگر رمقی برایم باقی نمانده که بخواهم به چادر برسم. نزدیک شش ساعت پیادهروی بدون برنامهریزی، مجالی باقینمی گارد. تا ورودی مشعر خوب بود، همه میرفتند، سریع و آرام، کند و تند، راه باز و عریض بود؛ اما از وقتی تابلوی «بدایه المزدلفه» را دیدم، اوضاع تغییر کرد. یعنی خداوندا روز قیامت هم اینقدر شلوغ است؟!
در اعمال آمدهاست: وقوف در مشعر، از ابتدای طلوعفجر است تا طلوعآفتاب.
برادر من!
عید قربان
امروز در عربستان، عید قربان است. بساط تبریک عید، دیدهبوسی و پخش شکلات به راه است. دیگر کاری ندارم، باید صبر کنم که خبر ذبح گوسفندها را بدهند، و بعد تقصیر کنم. سابقا قربانگاه در منا بود. اما چون گوشتها حیف و میل میشد، یک قربانگاه با سردخانه و ... خارج منا ساختهشد. حالا همه نیابت دادهاند که از طرفشان گوسفندشان را بکشند. یکی از همسفران، قصاب است. توی هواپیما میگفت: «ساطورم لای حوله احرام، در چمدان است. خودم میخواهم گوسفندم را بکشم.» با همسرش آمدهاست. نمیدانم آخر سر، گوسفندش را خودش کشت یا نه!
باز هم خوابم گرفته است، اینجا هر چقدر هم که بخوابی، باز هم کمبود خواب داری. دیشب که همه از خستگی، بیهوش شده بودم؛ یکی از همسفریها با چشمان بسته، نماز شب عیدش را هم خواند؛ اللهم ارزقنا. مامان میرود غسل کند و بعد به مسجد خیف برود. شب...اشتباه شد. روز بخیر
*
«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
صدای مکبر بلند میشود.
چرا همه رو به من نشستند؟ نه! مثل اینکه بنده جلوی همه خوابیدهام. ساعت نزدیک 2 است. خبر میآورند که غیر از سه، چهار نفر، بقیه میتوانند تقصیر کنند. یعنی، تمام شد. باید از احرام خارج شوم؟! به همین زودی؟ صبر میکنم مامان هم بیایند، بعد. همه به هم حاجی شدن را تبریک میگویند، یعنی خدایا میتوانم حاجی هم بمانم؟
میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف میروم که غسل کنم. همسفریها میگویند حمامهای آنجا تمیزتر است. کسی دلش نمیآید لباس سفید احرام را کنار بگذارد؛ غسل میکنم و دوباره سفید میپوشم. برمی گردم که وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم که با صحنه جدیدی روبرو میشوم.
آقایان دارند سر می تراشند. پر مو و خون و... .
جای ماندن نیست، جای پای خالی روی زمین نمیشود پیدا کرد. وسایلم را برمیدارم و به مسجدالخیف میروم. نمی دانم اینجا مسجد است یا خوابگاه عمومی! همه بساط برای ماندن پهن کردهاند. شبیه اعتکاف. بند رختهایشان را هم به ستونهای مسجد بستهاند. مسجدی است که اینقدر دربارهاش سفارش شدهاست که... هر چند باز هم برای خانمها میشود: رجاءً، قسمتِ اصلیِ مسجدِ قدیم، مثل همیشه مردانه است. روایت کردهاند: مستحب است خواندن 100 رکعت نماز؛ کی گفت صد رکعت را یکجا باید خواند؟ حاج خانم! گفتند صدرکعت کلا بخوان؛ 3 روز اینجاییم. یکی از همسفری ها یک ضرب، صد رکعت نماز را میخواند و حالش بد میشود و به چادر برمیگردد.
مفاتیح را باز میکنم. اعمال روز عید قربان:«...ششم: خواندن تکبیرات است برای کسی که درمنی باشد عقیب پانزده نماز که اولش نماز ظهر روز عید است و آخرش نماز صبح روز سیزدهم...» مثل هر سال میخواهم رد شوم که... ؟! همیشه وقتی این بند را میخواندم، عبور میکردم؛ من که در منا نیستم؛ من کجا منا کجا؟! پولم کجا بود که بروم منی، حالا شاید وقتی چهل ـ پنجاه ساله شدم بتوانم بروم. «برو خدا را شکر کن که حداقل یکبار عمره رفتی و خانه خدا را ندیده این دنیا را ترک نکردی.» این احساس چهارسال پیشم بود که برای اولین بار عمره، آن هم از نوع دانشجویی مشرفشدم؛ که خدا پدر جد کسانی را که این عمره را گذاشتهاند، بیامرزد؛ وگرنه در این عصر گرانی و تورم و ...کی پول داشتم که 500، 600 تومان1 حداقل بدهم و عمره بروم. تمتع که هیچ.
اما... حالا، خدایا یعنی این دعا مال منم هست؟ میشود من هم انجام بدهم؟ اینجا همان منا است؟ بلورهای اشک، بیاجازه صورتم را خیس میکنند. شاید دیگر تا آخر این عمر که معلوم نیست همین فردا تمام شود یا یک قرن بعد، دیگر پایم هم به منا نرسد! خدایا، در منا بودنم، به رؤیا و خواب بیشتر شبیه است تا حقیقت و واقعیت. کی باور میکند؟ خودم، نه!
نمازهایم تمام میشود. دفترم را باز میکنم و دعا میکنم برای همه کسانی که التماس دعا گفتهاند.
گوشیام زنگ میخورد. دوستم است. حاجی شدنم را تبریک میگوید. میگویم دعا کن حاجی بمانم.
صدای اذان نماز مغرب، بلند میشود... .
یعنی حاجی میمانم؟
پ.ن:
1- این یادداشت ، سال 89، یعنی یکسال بعد از تمتعام به چاپ رسید در یک ماهنامه سازمانی. پس فیمتها به نسبت 11 سال پیش است.
2- این وسط چند روز را ننوشتم. هر وقت نوشتهشد، شماره منارهها مرتب میکنم.
3- یادی کنم از شهدای فاجعه منا خصوصاً استاد عزیزم شهید دکتر قرباننیا و یکی از آشنایان شهید حاج عمار میرانصاری